پاستیل
- منم هرچی بدم میاد، سرم میاد.
+ بابا! از بچه 3 ساله چه توقعی داری! بعدشم، بیچاره کار بدی نکرد؛ فقط چند تا پاستیل خورد.
- اِنقدر بدم میاد از خواهرزادت طرفداری میکنی! اصلاً فکر نمیکنن اینجا خونه عروسه! هی بَچشون میاد پاستیل بر میداره، میره؛ اونا هم هیچی نمیگن.
+ ول کن تو رو خدا! این قصه برای 8 سال پیشه!
- هرچی! وقتی تو طرفداری میکنی؛ بیشتر حرصم میگیره.
+ آخه الان چه وقت این حرفاست! حالا بیا بریم. خواهرت اینا شاکی میشنها! کادوی بهنام رو هم یادت باشه برداری.
- عزیز خاله رو که یادم هست؛ قربونش برم… تو هم کت و شلوارتو بپوش! اون ادکلن باکلاسه که من گرفتم رو هم بزن!
+ کت و شلوار که تنمه! بریم، دیر شد.
- ادکلنت کجاست! چرا اینجا نیست؟!
+ حالا بریم؛ بعداً برات تعریف میکنم. دیر شده…
- نخیر؛ همین الان بگو. چرا چیزی که من برات خریدم، اِنقدر برات بی ارزشه؟ بگو چی کارش کردی؟!
+ کاری نکردم. اون دفعه که خواهرت اینا اینجا بودن، ظاهراً داده بودیش دست بهنام که باهاش بازی کنه… شیشه شکسته اش رو تو بالکن پیدا کردم. خواهرت در جریانه.
- خب حالا یه ادکلن دیگه بزن، بریم؛ دیر شد…